خویش های من
گل من
پرپر نشوی که بلبلی در باز شدن غنچه لبخند تو
زبان به سرود باز کرده است.
شمع من
خاموش نگردی که چشمی در پرتو پیوند تو به دیدن آمده است ̦
ساقه گلبن بهار من
نشکنی که دلی در رویش امیدوار تو دل بسته است ̦
آفتاب من ̦
غروب نکنی که شاخه آفتاب گردانی به جستجوی تو سر برداشته است .
سوتک
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را.
شمع زندان
تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام امیدم به خون آغشته شد
تیرهای غم چنان بردل نشست
کاندرین دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
آه ای یاران به فریادم رسید
ورنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
گریه و فریاد بس کن شمعمن
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بی تابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
جز توام ای مونس شب های تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
ز آن همه یاران به جز دیدار مرگ
با کسی امید دیداری نماند
همدم من مونس من شمع من
جز توام در این جهان غمخوار کو؟
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من وای بر من یار کو؟
اندرین زندان من امشب شمع من
دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتم زنجیرهای بندگی